پدر

    

 

شاید این پست زیاد ربطی به حال و هوای این روزا نداشته باشه ولی واقعا خیلی بی معرفتی که یه بار هم از اسطوره ها و قهرمان های زندگی مون تو وبلاگ یادی نکرده باشیم.....این چند جمله تقدیم به همه پدرای دنیا 

خورشید هر روز دیرتر از پدرم از خواب برمی خیزد ولی زودتر از او به خانه بر می گردد...  

 

 پدرم هر وقت می گفت درست می شود تمام نگرانی هایم به یکباره رنگ می باخت.. 

   

پدرم دستانت بوی خدا را می دهد نوازشم کن تا خدا را حس کنم....   

 

   

سر سفره جز پارچ آب چیزی نبود ..پدر و یخ هردو آب شدند چه دنیای بی رحمی...  

 

 

به یاد آرامش دوران کودکی زمانی که بالاترین نقطه زمین شانه های پدر بود...  

 

چه راحت گفتیم بابا آب داد...و چه راحتر گفتیم بابا نان داد ...بی آن که بدانیم بابا برای آب و نان تمام جوانی اش را داد... 

 

خدایا به بزرگیت قسم تمام باباها رو برا بچه هاشون حفظ کن...آمین

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
تارتار پنج‌شنبه 14 فروردین 1393 ساعت 23:49

پشتم به تو گرم است. نمی‏دانم اگر تو نبودی، زبانم چطور می‏چرخید، صدایت نزنم!
راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدایت می‏زنم؛ بابا!
آن‏قدر با دست‏هایت انس گرفته‏ام که گاهی دلم لک می‏زند، دستانم را بگیری.
هر بار دستانم را می‏گیری، خیالم راحت می‏شود؛ می‏دانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمی‏شوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمی‏کنی... .

بسیار زیبا.به خصوص....حتی وقتی با تو کاری ندارم برای دل خودم صدایت می زنم

محمود پنج‌شنبه 14 فروردین 1393 ساعت 21:43

اتفاقا کار خیلی قشنگی کردی.روز های آخرخانم فاطمه زهرا(س)بیشتر فکر شوهرش و بچه ها بود تا خودش.
....
زبان حال آقا امیرالمومنین(ع):
زهرا جان...
دگر حتی جواب سلام علی راهم نمیدهند...ب کوری چشم دشمن...حتی با شانه های افتاده هم بمان...

عالی محمود...جواب سلام علی را هم نمی دهند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد