سلام به دوستای عزیزم
یه حرکت قشنگ میخوام از امروز انجام بدم اونم اینکه هر شنبه(البته الان دیکه شده یک شنبه) 3 سخن از فرزانگان جهانُ براتون میذارم.امیدوارم نظرتونُ جلب کنه و ی تاثیری توی زندگیمون(اول خودم)داشته باشه.
در ضمن شما عزیزان هم میتونین اگه سخنی شنیدین یا خوندین توی نظرات بذارین.شاید 3 جمله شد 30 جمله!خدارو چه دیدین؟!
*بسم رب الشهدا*
1.بهترین کار ها در نزد خداوند نگهداری زبان است-حضرت محمد(ص).
اخلاق خوب مانند آب جاریست که موجب حاصل خیزی کشت زار ها میشود-لائوتسه.
اراده ما گنج های بی پایانی در سینه خود دارد.هر کس که معنی زندگی و سعادت را میخواهد آن گنج را بیرون بیاورد و به کار بندد-ژان فینو .
راستی این هفته که پست رنگین کمون شد ولی هر هفته 3 سخنُ با ی رنگ میذارم.توی نظرات برام بنویسین هفته بعد باچه رنگی باشه.
سلام احسنت برشمابا این حرکت واقعا موافقم
رنگ موردعلاقمم هم که همه میدونن آبیه. که استفاده کردید
سلام.ممنون.نظر لطفتونه
بچه ها هم خیلی خوب همراهی کردن.تاحالا کلی متن و جمله برام گذاشتن.من به داشتن چنین هم کلاسی هایی به معنای حقیقی کلمه افتخار میکنم
محمود من سوتی ندادم جمله رو بد فهمیدی..
هرگز زانو نخواهم زد .. حتی اگر سقف اسمان از قامتم کوتاهتر باشد ..
کوروش کبیر
وای چقد قشنگ...ممنون
Ali bud jigar , rangham banafsho suratiyo abi
ممنون داش ابوالفضل گل


چشم...بنفش...صورتی...آبی...
البته چون آبی رنگ مورد علاقه خودم هم بود این هفته با آبی گذاشتم
سلام محمود جان
ممنون
سلام عزیز دل من...خواهش میکنم...

وقتی تنهاییم دنبال دوست میگردیم,پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش میگردیم,وقتی که از دستش دادیم,در تنهایی دنبال خاطراتش میگردیم.
مراقب قلب ها باشیم,هیچ چیزاسان تر از قلب نمی شکند.
"ژان پل سارتر"
واقعا...
خیلی ممنون
من این متنرو خیلی دوس داشتم گفتم اینجام بزارم
خیلی اوقاتم خودم اشتباه کردم....ممنون
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند
کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی
تا برایت گل بیاورد ...
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی .......
خورخه لوییس بورخس
جمله اولتون واقعععععن کارامده یعنی چندین بار تو زندگیم حسش کردم با تک تک سلولام
خواهش میکنم
اتفاقا منم چند بار اون جمله اولیه رو تجربه کردم
...که حتی نور خورشید هم میسوزاند
متن شما هم خیلی قشنگ بود
اگر زیاد آفتاب بگیری
محمود جون من با رنگ یک دست سفید و یا یک دست سیاه حال می کنم ولی خوب با اینا نمیشه پست گذاشت ولی رنگ سبز ارتشی رنگ خوبیه.محمود الان تو حالت بگیری یا نگیری؟ دلم برا اخم کردنت تنگ شده.جان من پشت کامپیوتر یک اخم برو..........ای جانم
اوکی رنگات رفت تو لیست...
تازه کجاشو دیدی...بعد از عید ورژن جدیدم میاد خودتم بکشی عصبانی نمیشم...
محمود راست میگه از نهج البلاغه زیاد استفاده کن فوق العاده است..یک جمله هم از امام علی الان یادم اومد:
)
کسی که به وقت یاری رهبرش در خواب باشد ، صبح با لگد دشمن بیدار میشود...(البته مفهومش یادم بود نه دقیق خود جمله
درباره قصه خانوم حبیبی،اینو تو دیوار مدرسه مون زده بودند که تاجایی که بعضی هامیگفتند،گویا اون مرد جهان پهلوان تختی بود البته گویا...
اونی که گفت از نهج البلاغه بذار محسن بود.من محمودم


چشم آقا محمد
داش محمود آبی آسمونی و صورتی دوس دارم با ارغوانی.


آبی...صورتی...ارغوانی...
)
چشم داش سعید(اهای آقایی که پیرن صورتی پوشیدی...
شدیدا با یک و دو حال کردم.
رنگم خاکستری روشن باشه
چشم آقا مدیر...
رنگ زرشکی به نظرم خوبه البته زیاد فرقی نداره چه رنگی فقط تک رنگ. بعضی وبلاگای خاص و که نگاه میکنی اوغت میگیره از تنوع رنگ. دیدنشون؟ ایییییییش.
اوکی...پس زرشکی...
اولا: ی دست و جیغ و هورای مرتب به افتخار مبصر که از همه مبصرای دنیا بهتره.
دوما:مطالعه این داستان خالی از لطف نیست
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
- چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند…
سنگ … پس از رها کردن!
حرف … پس از گفتن!
موقعیت… پس از پایان یافتن!
و زمان … پس از گذشتن
خانم حبیبی خیلی ممنون

داستان بسیار زیبایی بود

اتفاقا بعدا هم خودشون کاملا تفهیم شدن
من از اینجور رفتارا تو زندگیم زیاد دیدم.به بعضیا خوبی میکنی بدون اینکه منطقی به قضیه نگاه کنن عجولانه یه تصمیمی میگیرن.ولی منم تو اکثر مواقع سعی کردم واکنش نشون ندم
راستی رنگ مورد علاقتون برای جملات هفته بعد فراموش نشه
محمودم داش محسن
چشم حتما


نگفتی چه رنگی؟
استقبال میکنم از ایده ت
آورین دادا
قربول داش سعید


داش سعید رنگ مورد علاقت و بگو تا جملات و با اون بذارم