* بیایید باهم بخوانیم:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است ...
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به
گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواره ای دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم
گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از
جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره
خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را
با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه پنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر
هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را
کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
...
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی
زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی
من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز
دیگر
نتواند شد آغاز...
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه
صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
...
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در
چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در
گلهای ناممکن هوا سرد است؟
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا،
عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم
ها را باید شست جور دیگر باید دید ...
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را
زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران
باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر
باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر
شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ...
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور
چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی
پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی
پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد
سهراب!
کفش هایم کو؟
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی شستن یک بشقاب است...
انسان بزرگیه از جنس مولانا و خیام. ابن الوقته...
اسمان را بنشانیم میان دو هجای هس............................تی
و
بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت......سکوت......
عالی بود من که خیلی بهش ارادت دارم.
ممنون