روزی روزگاری عباس صفوی با اندرونی خود سخت عصبانی شده و خشمگین می شود.در پس غضب او دخترش سرای را ترک کرده و شب به خانه باز نمی گردد.شاه بر ناموس خود که از زیبایی خیره کننده ای بهره داشت سخت به وحشت می افتد.ماموران تجسس در تمام شهر به تکاپو می افتند ولی اورا نمی یابند.
دختر به وقت خواب وارد مدرسه ی طلاب شده و از قضا وارد حجره ی"محمد باقر استرآبادی"که جوانی فاضل بود می شود.
چون از ماجرا خشمگین بود در حجره را می زند و بدون مقدمه وارد حجره می شود و می گوید:از بزرگ زادگان شهرم و خانواده ام صاحب قدرت،اگر از ماندنم امشب ممانعت کنی تورا به سیاست سختی دچار می سازم!
جوان از ترس می پذیرد و دختر پس از صرف شام به خواب می رود.
وسوسه به جوان حمله می کند.اودر اوج جوانی و شهوت است.آتش غریزه شعله می کشد،آتشی که سنگ را متلاشی می کند.
ساعاتی بعد ماموران به مدرسه می رسند.احتمال بودن دختر را آنجا نمی دهند.اما ناگهان فریاد دختر از حجره جوان نظرشان را جلب می کند!!!
لطفا برای دنبال کردن داستان به ادامه مطلب بروید...
...ماموران به داخل حجره وارد می شوند.ماجرا روشن می شود:
دختر ناگهان از خواب برخواسته و از منظره ای که کنار آتش دیده بود فریاد می کشد.
اما نه آتش غریزه جوان بلکه آتش کنار حجره که در حال سوزاندن تک تک انگشتان جوان بود و در عین سرکوب کردن آتش غریزه جوان،بویی شبیه کباب شدن گوشتی نیز در فضا ایجاد می کرد!!
ماموران دختر را با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل می کنند.
شاه از ماجرا سخت متعجب می گردد.از طرفی خبر سلامت دختر از اهل حرم می آید.شاه که مسرور بود به دخترش پیشنهاد ازدواج به جوان فاضل را می دهد.دختر که از پاکی آن جوان مرد در تعجب بود با کمال میل می پذیرد.
بزرگان را می خوانند و عقد دختر را برای جوان فقیر مازندرانی می ببندند!
کم کم جوان به؛میرداماد؛ شهره و اعلم روزگار می گردد و شاگردانی چون ملااصدرای شیرازی می پروراند!
*ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او * شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود * بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مفتون شود سرگشته و مجنون شود * آنکو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
برگرفته از کتاب : رمز موفقیت بزرگان -رضا باقی زاده-پاییز 82
نظر فراموش نشه,لطفا
عالی محمود مرسی به این کنترل غریزه مرسی میر داماد
واقعا محسن جان!!!
vaghean mamnun kheili dust dashtam dastane mir damad ro bedunam
خواهش می کنم وظیفه بود
بله البته:ازاونجایی که خداسرچشمه تمام حقیقت هاست پس اگرپیروخداودرواقع حقیقت باشیم رسوانمیشیم که آقای میردامادهم باپیروی ازفرمان خداوکنترل غرایزخود،ازرسوایی خودش جلوگیری کرد.به این میگن عمقی فکرکردن به جملات که خانم هاشمی همیشه روش تاکیددارن
اگربازم سوالی هست من درخدمتم
نه واقعا دیگه فک نکنم سوالی باشه!
خواهی نشوی رسوا/پیروحقیقت باش (دکتررجایی)
فقط ربط بین این نظر و داستان از دایره ادراک من خارجه,اگه لطف کنین بیشتر توضیح بدین ممنون می شم